نگاهي به فروپاشي نظام شوروي
نگاهي به فروپاشي نظام شوروي
نگاهي به فروپاشي نظام شوروي
فروپاشى رژيمهاى سبك شوروى در اروپاى شرقى در فاصله ي سالهاى 1989 و 1991 به يك عهد پايان داد. اتحاد شوروى، بخصوص، هميشه به عنوان يك نظام حكومتى باثبات استثنايى ملاحظه مى شد، و بنابراين، مرگ سريع، نمايشى، و غيرمنتظره ي آن تبيينى را ايجاب مى كرد. بنابراين سيلى از تحليلهاى روزنامه نگارانه و پژوهشگرانه درباره ي علل شكست اين رژيمها روان شد.
پژوهشگران اتحاد شوروى بشدت مورد انتقاد قرار گرفته اند كه نتوانستند آنچه را به وقوع پيوست پيش بينى كنند. بسيارى از اين پژوهندگان اين انتقاد را پذيرفته و اين سؤال دردناك را مطرح كرده اند كه: چگونه ما نتوانستيم مهمترين حادثه عهد خود را كه در حيطه ي تخصص پژوهشي ما قرار داشت پيش بينى كنيم؟ اكثر (اگرچه نه همه) انتقادها و انتقادهاى از خود، نابجا بوده است. براى مثال، ناظران يقينا درباره ي سلامت اقتصاد شوروى مبالغه مى كردند. مورخان را نبايد به سخره گرفت كه قادرند همه چيز را تبيين كنند و هيچ چيز را پيش بينى نكنند. آينده به حسب طبيعت حقيقى خود غيرقابل پيش بينى است: حوادث كوچك و بوضوح اتفاقيه گاهى مى تواند عواقب مهم داشته باشد. مى توانست با اطمينان بگويد كه اگر، براى مثال، گورباچف به جاى آندرپف به بيماري كليوى مبتلا مى شد حوادث به گونه اى متفاوت پيش نمى رفت؟ پيش گوييهاى وسيع و خصوصا مفيد - براى مثال اينكه هيچ نظام سياسى سختگير، از قبيل شوروى، نمى تواند زياد دوام بياورد - يك چيز است، و پيش گويى زمان و موقعيتهاي سقوط آن چيز ديگر است.
يك تناقض ذاتى هم وجود داشت: چنانچه كارشناسان پيش بينى كرده بودند چه چيزى قرار است اتفاق بيفتد، مردم در اتحاد شوروى، بخصوص گورباچف، طور ديگرى عمل مى كردند. اگر كارشناسان بيرون مى توانستند پيش بينى كنند، پس گورباچف - مرد باهوشى كه به هر حال درباره ي كارکرد آن نظام بيش از هركس ديگر مى دانست - هم مى توانست. چنانچه او آينده را پيش بينى كرده بود، چنانچه به عواقب اعمالش كاملا پى برده بود، طور ديگرى عمل مى كرد. همان غير قابل پيشگويى بودن فروپاشى بود كه امكان وقوع آن را به وجود آورد.
ولى دقيقا چه چيزى فرو پاشيد؟ مطمئنا، يك آرمانشهر ماركسيستى نبود. آن آرمانشهر، همچون همه ي آرمانشهرها، بنا به تعريف تحقق ناپذير بود. ماركس قرن بيستم را كه لنين در آن عمل كرد نمى شناخت، و نمى توانست بشناسد. انقلابى كه لنين رهبرى كرد و كشورى كه او سازمان داد با آنچه ماركس به طور مبهم در نظر داشت بسيار متفاوت بود. هيچ ماركسيست جدى قبل از سال 1917 خيال نمى كرد كه نخستين انقلاب سوسياليستى در يكى از عقب مانده ترين كشورهاى اروپا اتفاق بيفتد، بدون حمايت اكثريت جمعيت اتفاق بيفتد، و كشوري محصور در ميان دنياى متخاصم سرمايه دارى به وجود آورد. انقلابيون تصور مى كردند كه كشور سوسياليستى آنها فقط در صورتى مى تواند پابرجا بماند كه انقلابهاى مشابهى نيز در اروپا، موفق شود. خوب لنين در لحظه ي پيروزي خويش هيچ انديشه اي نداشت که چه نوع کشوري دارد به وجود مي آورد. چند سال بعد از پيروزى بزرگ خويش كه، در فراغت، تحميل شده بر اثر بيمارى، فرصت كرد مخلوق خود، كشور شوروى، را ملاحظه كند، از خشنودى خيلى به دور بود.
واضح است كه كشور شوروى هرگز در هيچ نقطه اي به آرمانشهر برابري طلب ماركسيستى نزديك نشد، كه حكومت در روند پژمردگى قرار گرفت و كارگران سرخورده باقى ماندند. به علاوه، رهبران شوروي از همان آغاز با لنين از ماركسيسم به طور «خلاقانه» استفاده كردند، يعنى، راههاي زيركانه اي پيدا كردند كه اعمال خود را با اشاره به تفسيري (غالبا بشدت كشدار) از مرام ماركسيستى توجيه كنند. ولى تشخيص اينكه ماركسيسم ابزار قابل انعطافى بود، و اينكه آرمانشهر ماركسيستى هرگز به تحقق يافتن نزديك نشد، نظير اين نيست كه بگوييم ماركسيسم به عنوان يك ايدئولوژي اهميت عظيمى در تاريخ شوروي نداشته است. تفكر ماركسيستى منشورى فراهم مى ساخت كه انقلابيون دنيا را از طريق آن مى ديدند. چارچوب عقيدتى اى برپا مى ساخت كه درون آن، رهبران شوروى، خصوصا بلافاصله بعد از انقلاب، عمل مى كردند. چنانچه آنها ماركسيست نبودند، در نقاط عطف بحرانى در تاريخ شوروي بى ترديد تصميمات متفاوتى اتخاذ مى كردند و كشور به گونه اى ديگر تكامل مي يافت.
تاريخ شوروي درون دوره هاى به آسانى قابل تشخيص قرار مى گيرد. تحولات قاطع و مهمى آن را نقطه گذارى كرده، ولى اين تحولات درون محدوده هاي بوضوح تعريف شده اتفاق افتاده است. معدود كشورهايى چنين تحولات تندي را از سر گذرانده و معهذا از بسيارى جهات اساسى همان كه بودند، مانده اند. تداوم و تحول در تاريخ شوروى به يك اندازه حيرت انگيز است. لنين كشور تك حزبى اي به وجود آورد، به اين معنا كه پيروان او سياست را انحصارى مى كنند و رسانه هاي ارتباطى تحت كنترل دقيق حزب مى ماند، به طورى كه موضوعات مهم پيش روى جامعه را نمى شود علنا مورد مذاكره قرار داد. اين كشورى بود با مأموريتى جاه طلبانه: سعى مى كرد مردم را بسيج كند و دگرگون سازد. مى خواست مردم را دگرگون سازد تا شايستگي زندگى در جامعه اي سوسياليستى را به دست آورند. براي اين منظور اقتصاد ملت بايد بشدت كنترل مى شد. اين مختصات كشور شوروى و نهادهاي اساسي اقتصادي و سياسى آن هرگز تغيير نكرد.
مورخان به طور كلى بيشتر تحت تأثير اين وجود دائمي كشور شوروى بوده اند تا تحولاتى كه به وقوع مى پيوسته است. آنها تأکيدات مكرر رهبران شوروى بر وفادارى شان به لنينيسم را پذيرفته، و نظام شوروى را بسان سخت و اساسا مقاوم ديده اند. در واقع، خلاف اين حقيقت داشت: رغبت اصلاح از زمان انقلاب تداوم داشت. نظام جديد بر يك طرح آرمانشهرى بنا شده. بود، طرحى كه بالذات امكان محقق شدن نمى توانست داشته باشد؛ ميان هدفهاي آشكار و اجرا، ميان آنچه جهان بر طبق نظريه بايد باشد و آنچه جهان حقيقتا بود، هميشه شكافى وجود داشت. رهبران كرارا سعى مى كردند اين شكاف را با به امتحان گذاشتن راه حلهاى تازه به هم آورند، چرا كه راه حلهاى قديم بوضوح رضايتبخش نبود. بلشويك ها گرفتار يك نوع جنون تجديد سازمان بودند. متناقضا، ايدئولوژى بود كه به بلشويك ها اجازه مى داد معتقداتشان را بارها تغيير دهند و در عين حال كاملا وفادار بمانند. ايدئولوژي ماركسيستي آنها تشويقشان مى كرد كه فكركنند جهت ترقى، شكل جامعه ي آينده، را مى شناسند، و معتقد باشند كه روندهاى اجتماعى را كنترل كنند. دخالت مداوم در تمام جنبه هاى حيات نظام و جامعه با شيوه ي سلطه طلب تمامت طلب آنها جور در مى آمد؛ به هر حال، منظور از داشتن قدرت بى انتها اگر نمى خواستى آن را به كار ببرى، چه بود؟
نخستين سالهاى متعاقب انقلاب يك دوره ي تحول خصوصا فشرده بود. برقرارى كمونيسم جنگى در سال 1918، و سجا سه سال بعد از آن، متضمن بازانديشي وجوه اساسي نظم در حال پيدايش شوروى بود. در سال 1918 نظام داشت به وجود مى آمد و شور و شوق آرمانشهرى در اوج خود بود. انقلابيون دشمنان خود، ديوان سالاران و سياستمداران ليبرال، را شكست دادند، و اكنون هيچ چيز وراى امكان به نظر نمى رسيد. نظم قديم فروريخته بود. لنين و رفقايش نظام ابتكارى كمونيسم جنگى خود را برقرار كردند و فورا به فكر افتادند كه آن تنها نظام مطابق با نظريه ي ماركسيستى بود. كوته زمانى بعد، كه آن نظام را ترك كردند و بازآفريني جزئي بازار را مجاز ساختند، با همان اندازه اعتقاد بر اين باور بودند كه سجا نخستين گام لازم به سوى ايجاد جامعه ي سوسياليستى بود.
ولى عمر نظام سجا نيز كوتاه بود، براى اينكه بر يك (از مفهومى ماركسيستى استفاده كنيم) تضاد استوار بود. از يك طرف، به خاطر تجديد بناى اقتصادى حزب بايد ظهور مجدد اقدام خصوصى را مجاز سازد. در واقع، بعضى بلشويك ها مدافعان پرشور اين اقتصاد مختلط شدند. از طرف ديگر، اكثريت رهبران به پيدايش يك قشر جديد ثروتمند به ديده ي ترديد مى نگريستند. آنها مى ترسيدند كه نيروهايى را تقويت مى كنند كه در دراز مدت سوسياليسم را به خطر مى اندازند. دوگانگى، سياستهاى آشفته آفريد: رژيم از دهقانان مى خواست مواد غذايى كه مورد نياز فراوان بود توليد كنند، و در عين حال دهقانان موفق با خطر نا گرفتن به عنوان كولاك و بنابراين دشمن مواجه بودند.
انقلاب استالينى اين تضاد را حل كرد. رهبران جديد را به دوگانگى يا سياستهاي متضاد نمى شد متهم كرد: آنها دهقانان را مجبور كردند به مزارع اشتراكى بپيوندند، و به اين ترتيب بالاخره حكومت مستحكم خود را در روستاها بر قرار ساختند؛ به مقدارى كثرت گرايى فرهنگى كه در دهه ي 1920 وجود آن مجاز شناخته شده بود پايان دادند؛ و بر سرمايه گذاري سنگين در رشد صنعتى حتى اگر به معناى مرگ ميليونها نفر از گرسنگى مى بود پافشارى كردند. صنعتى سازى، جامعه ي شوروي را دگرگون ساخت: دهقانان به شهرها روان و كارگر شدند، و براى اولين بار در تاريخ روسيه حكومت قادر شد براى همه ي كودكان تحصيلات ابتدايى فراهم سازد؛ ظرف مدت كوتاهى مردم شوروى كاملا باسواد شدند. در طى عصر طولانى و اندوهگين استالين بود كه عميقترين تحولات در مفهوم اصلي حكومت ماركسيستى - لنينيستى وارد شد. كمونيست ها انديشه هاى اصلي رهايى بخشي انقلاب سال 1917 را ترك كردند، و در خطابه ها و رساله هاى عقيدتى شان ملى گرايى روسى جاى بين المللى گرايى ماركسيستى را غصب كرد. آنها نه تنها به وعده ي خود براى برابرى اجتماعى وفا نكردند، بلكه حتى اين انديشه را به عنوان خرده بورژوايى به تمسخر گرفتند.
عهد استالين ميان پرده اى طولانى در تاريخ شوروى بود كه تأثيراتى عميق بر جامعه و فرهنگ به جا گذاشت. ولى هيچ جامعه اى نمى توانست درجه ي بسيجى راكه در طى اين دوره ي استبداد بي حد الزامى بود تحمل كند. جامعه فرسوده شد، و استالينيسم بدون استالين مدت طولانى نمى توانست ادامه يابد. رهبران جديد نيز نمى خواستند به آن نظام ادامه دهند: آنان نه فقط خطرى را كه ستم براى هموطنانشان پيش مى آورد مشاهده كردند، بلكه پى بردند كه نظام دقيقا براى نزديكترين كسان به ديكتاتور از همه خطرناكتر است. آنها عهد سربسته اى بستند: بعد از آنكه از شر شريرترين خودشان، بريا، خلاص شدند، يكديگر را نكشند.
با اينكه بسيارى از نهادهاى قديم بر جا ماندند، اتحاد شوروي بعد از سال 1953 عميقا متفاوت بود. نيروى شيطانى ديگر وجود نداشت. در عهد خروشچف و برژنف، رهبران به آزمايش مى پرداختند كه چه قدر نظايم استالينى را مى توانند ترك كنند. و باز هم عناصر جوهرى را نگاه دارند. نظامى كه اصلاحات گورباچف آن را نابود كرد نظم بعد از استالينى، دورگه اى با وجوهى از همه ي دوره هاى پيشين، بود. نهادهايى از قبيل حزب، نظام آموزش عقيدتى، پليس سياسى، و اقتصاد به حد افراط متمركز هيچ گاه تغيير نكرد. در عين حال، فرمها با محتواى متفاوتى پر مى شد. براى مثال، خيلى اهميت داشت كه آيا مردم براى فعاليت خلاف به اردوگاه كار اجبارى مى رفتند يا همين طور برحسب اتفاق، بدون هيچ گونه دليل، چنانكه به كرات فراوان در اوج خشونت روى مى داد.
چرا نظام شوروى، كه در گذشته چندين بار توانسته بود خود را بازآفرينى كند، عاقبت در نتيجه ي اصلاحات گورباچف فرو پاشيد؟ نظام به اين سبب فرو پاشيد كه انعطاف پذيري قابل ملاحظه ي آن درون محدوده هايي وجود داشت كه به طور بسيار قطعى ترسيم شده بود. اين محدوده ها، كه طبيعت نظام شوروى را تعريف مى كرد، در طى زمان تغيير نكرده بود و ترمزى بر تحول بيشتر اجتماعى، و بالاتر از همه اقتصادى، شد. نظريه اى كه رژيم بر آن مبتنى بود براى پايان قرن بيستم نامناسب از آب در آمد. طنزآميز آنكه، يك تحليل ماركسيستى هست كه بيشترين كمك را به فهم مسئله مى كند. همچنان كه فن آورى تغيير مى كرد و همچنان كه جامعه دگرگون مى شد، روبنا - يعنى، شكل حكومت و ايدئولوژى آن - مانع تحول بيشتر مى شد.
ارزشهاى انساني ابدى اى وجود دارد كه از فرهنگها فراتر مى رود و با تجربيات اجتماعى نمى توان آنها را اثبات يا رد كرد. خوشبختانه، ميل به آزادى و به برابري اجتماعي هميشه با ما خواهند بود. بارى، اصول سازمان سياسى و اقتصادى فرق مى كند: آنها ممكن است در زمان و محيط معينى معنى پيدا كنند، و سپس با تغييرات جهان مناسبت خود را از دست بدهند. حكومت يك حزبي و اقتصاد متمركز هرگز آزادى و رفاه براى مردم شوروى به بار نياورد، ولى در مرحله اى از تحول اقتصادى اين اصول از مناسبت برخوردار بود. بر اساس آنها، حكومت شوروى پايدار ماند و صاحب اقتصادى شد كه نه تنها زنده ماندن، بلكه ادعاى حالت ابرقدرتي آن را ميسر ساخت.
ولى زمان تغيير كرد. برنامه ريزان مركزى، در عصر آهن و فولاد بيش و كم توانستند با موفقيت به پيش ببرند، ولى در عصر مواد شيميايى و رايانه ها نتوانستند اقتصاد را هدايت كنند. انحطاط در موقعيت نسبى اقتصاد شوروى درون نظام جهانى نه فقط توانايى سياستمداران را براى فراهم ساختن سطح زندگى بالاترى براى مردم متزلزل كرد، نه فقط ادامه دادن به هزينه هاى نظامي وسيعى وا كه موقعيت ابرقدرتى لازم داشت دشوار ساخت، بلكه همچنين، و مهمتر از همه، مشروعيت نظام شوروى را متزلزل كرد.
مشروعيت حكومت شوروى را از همان آغاز نمى شد بر حاكميت مردمى استوار ساخت. مشروعيت آن بر اين فكر مبتنى بود كه ماركسيست ها مى دانستند تاريخ به كدام سمت حركت مى كند و اينكه اتحاد شوروى در جبهه ي مقدم ترقى قرارگرفته بود. استالين به طور سربسته اين ادعا را كنار گذاشت كه انقلاب شوروى براى آزادى و برابرى انسانى مبارزه كرده بود. او موجوديت نظام خود را با تصريح اينكه مى توانست سريعترين و بهترين را براى نوين سازى و قدرت نظامى بسيج كند توجيه مى كرد. منظور حكومت اين بود كه خود را از نظر رشد اقتصادى به غرب صنعتى برساند. نرخهاى رسمي رشد، حتى با اينكه كاملا معتبر نبودند، چنان بودند كه اين ادعا را متقاعد كننده نشان بدهند.
خروشچف پيشتر وفت. او اعلام كرد كه حكومت شوروى برتر است چرا كه ظرف مدت كوتاهى يك سطح زندگى بالاتر از اكثر ممالك پيشرفته ي غرب فراهم مى آورد. بقيه ي جهان مى خواست از اتحاد شوروى تقليد كند زيرا آن نظام وفور براى همه فراهم مى آورد. در واقع، در دوره ي بعد از جنگ و در دهه ي 1960 اين باور روى هم رفته دور از ذهن نبود كه اقتصاد متمركز برنامه اى برتر از بازارهاى بدنام آشفته كه هر چند وقت يك بار در دنياى سرمايه دارى بحران مى آفريند از آب در آمدند. رهبران شوروى با پايه گذارى مشروعيت رژيمشان بر عملكرد اقتصادى، حكومت خود را در زمانى كه براى همگان روشن شد اقتصاد تحت كنترل دولت در عصر نوين تاب مقاومت نداشت به خطر انداختند.
اعضاى رهبرى سياسى، نخستين كسانى بودند كه از عظمت مسئله و نياز به احياى مجدد آن آگاه شدند. ولي تحول، در اقتصاد، چنانکه گورباچف بزودي پى برد، بدون تحول در نظم سياسى غيرممكن بود. نظامهاي اقتصادى و سياسى در اتحاد شوروى، همچون هر جاي ديگر، كاملا در هم تنيده بودند، و بحران اقتصادى خيلي زود به بحران سياسى تبديل شد. سياستهاى گورباچف هرگز با اقبال عمومى مواجه نشد. تحولاتي كه او آغاز كرد نهايتا از كنترل خارج شد، و به از هم پاشيدگى منجر شد.
شكست اقتصاد شوروي يك شكست نسبي بود. چنانچه رهبران و شهروندان اتحاد شوروي چيزي از جاذبه هاى دنياى غربى نمي دانستند، چنانچه لازم نبود شوروي ارتشى به قدرتمندى و پيچيدگى ارتش ايالات متحده داشته باشد، گورباچف و رفقايش مسير خطرناك خود را در پيش نمى گرفتند. چنانچه امکان داشت كه اتحاد شوروي را در مقابل بقيه ي جهان عايقبندى كرد، شايد مى شد از فروپاشى جلوگيري به عمل آورد. ولى انزوا در عصر رايانه ها، مسافرت جت، فيلمها، و تلويزيون، انديشه ي باطلى است. اتحاد شوروى شركت كننده ي علاقه مندى در دنياى وسيعتر بود، و مردمش از اينكه شهروندان يكى از دو ابرقدرت روى صفحه ي كره زمين بودند احساس خشنودى مى كردند.
با توجه به شرايط اواخر قرن بيستم، دنياى خارج را به آسانى نمى شد بيرون نگاه داشت. چنانچه با بازآفريني دستگاه خشونت، تلاش موفقى به عمل آمده بود، ممكن بود ثبات سياسى را اندكى طولانى تر، ولى فقط به قيمت عقب افتادني اقتصادي بيشتر، تضمين كرد. اگر خودكفايى در دهه ي 1930 استراتژي معقولى بود، در دهه ي 1980 يك امكان نبود. فقط آن كشورهايى موفق مى شدند و پيش مى رفتند كه در بازار محله ي بين المللي مشاركت مى كردند. نوين سازى و صنعتى سازي هرگز سياستهاى مردم پسند نبوده اند. نخبگان سياسى اين سياستها را به اين سبب به اجرا در آورده اند كه براي حفظ استقلال، حاكميت، و غرور ملى لازم بوده اند.
فروپاشي اتحاد شوروى بار ديگر مردم روسيه را مجبور كرد با وضع تاريخ شناختي بى نظيرى روبه رو شوند. از يك طرف، بازگشت به گذشته ي تزارى بوضوح امكان نداشت. جهان بيش از حد تغيير كرده، و خاطره ي رژيم قديم كمرنگ شده بود كمونيسم را هم نمى شد از نو بنا كرد. مردم ممكن است حسرت گذشته ي كمونيستي باثبات، اگر چه فقيرانه و سركوبگر، را بخورند، ولى حسرت اساس كافى براى سازمان دادن يك كشور نيست. رژيمهاى كمونيستى با پيروزيهاى انتخاباتى به وجود نمى آيند، و شرايط براى رژيمهاى ماركسيسست - لنينيست اصيل اين روزها فراهم نيست. كمونيست هايى كه امروز به قدرت مى رسيدند نمى توانستند سياستهاي كمونيستى را به اجرا در آورند. به هر حال، فوريتهايى كه گورباچف را به از كار انداختن دستگاه دست و پا گير كنترل دولتى بر اقتصاد پيچيده مجبور كرد، ناپديد نشده است.
عهد هفتاد و چهارساله ي شوروى ميراث پيچيده اى بر جا گذاشت. اقدامگري و مشاركت سياسى، حتى به ميزان محدودي كه در روسيه ي قبل از انقلاب وجود داشت، خشكيد. در عين حال، مردم روسيه امروز به طور وسيع با سوادترند و خيلى بيشتر احتمال دارد بر قرارگرفتن مورد رفتارى بسان شهروندان يك كشور متمدن پافشارى كنند. البته، درحالى كه انسان نبايد ديدگان خود را به روى خطرات پيش رو ببندد، در عين حال سزاوار است كه بگويد در تاريخ هزارساله ي روسيه بختهاى بناى يك نظام حكومتي مردم سالار هرگز به اين خوبى نبوده است.
/خ
پژوهشگران اتحاد شوروى بشدت مورد انتقاد قرار گرفته اند كه نتوانستند آنچه را به وقوع پيوست پيش بينى كنند. بسيارى از اين پژوهندگان اين انتقاد را پذيرفته و اين سؤال دردناك را مطرح كرده اند كه: چگونه ما نتوانستيم مهمترين حادثه عهد خود را كه در حيطه ي تخصص پژوهشي ما قرار داشت پيش بينى كنيم؟ اكثر (اگرچه نه همه) انتقادها و انتقادهاى از خود، نابجا بوده است. براى مثال، ناظران يقينا درباره ي سلامت اقتصاد شوروى مبالغه مى كردند. مورخان را نبايد به سخره گرفت كه قادرند همه چيز را تبيين كنند و هيچ چيز را پيش بينى نكنند. آينده به حسب طبيعت حقيقى خود غيرقابل پيش بينى است: حوادث كوچك و بوضوح اتفاقيه گاهى مى تواند عواقب مهم داشته باشد. مى توانست با اطمينان بگويد كه اگر، براى مثال، گورباچف به جاى آندرپف به بيماري كليوى مبتلا مى شد حوادث به گونه اى متفاوت پيش نمى رفت؟ پيش گوييهاى وسيع و خصوصا مفيد - براى مثال اينكه هيچ نظام سياسى سختگير، از قبيل شوروى، نمى تواند زياد دوام بياورد - يك چيز است، و پيش گويى زمان و موقعيتهاي سقوط آن چيز ديگر است.
يك تناقض ذاتى هم وجود داشت: چنانچه كارشناسان پيش بينى كرده بودند چه چيزى قرار است اتفاق بيفتد، مردم در اتحاد شوروى، بخصوص گورباچف، طور ديگرى عمل مى كردند. اگر كارشناسان بيرون مى توانستند پيش بينى كنند، پس گورباچف - مرد باهوشى كه به هر حال درباره ي كارکرد آن نظام بيش از هركس ديگر مى دانست - هم مى توانست. چنانچه او آينده را پيش بينى كرده بود، چنانچه به عواقب اعمالش كاملا پى برده بود، طور ديگرى عمل مى كرد. همان غير قابل پيشگويى بودن فروپاشى بود كه امكان وقوع آن را به وجود آورد.
ولى دقيقا چه چيزى فرو پاشيد؟ مطمئنا، يك آرمانشهر ماركسيستى نبود. آن آرمانشهر، همچون همه ي آرمانشهرها، بنا به تعريف تحقق ناپذير بود. ماركس قرن بيستم را كه لنين در آن عمل كرد نمى شناخت، و نمى توانست بشناسد. انقلابى كه لنين رهبرى كرد و كشورى كه او سازمان داد با آنچه ماركس به طور مبهم در نظر داشت بسيار متفاوت بود. هيچ ماركسيست جدى قبل از سال 1917 خيال نمى كرد كه نخستين انقلاب سوسياليستى در يكى از عقب مانده ترين كشورهاى اروپا اتفاق بيفتد، بدون حمايت اكثريت جمعيت اتفاق بيفتد، و كشوري محصور در ميان دنياى متخاصم سرمايه دارى به وجود آورد. انقلابيون تصور مى كردند كه كشور سوسياليستى آنها فقط در صورتى مى تواند پابرجا بماند كه انقلابهاى مشابهى نيز در اروپا، موفق شود. خوب لنين در لحظه ي پيروزي خويش هيچ انديشه اي نداشت که چه نوع کشوري دارد به وجود مي آورد. چند سال بعد از پيروزى بزرگ خويش كه، در فراغت، تحميل شده بر اثر بيمارى، فرصت كرد مخلوق خود، كشور شوروى، را ملاحظه كند، از خشنودى خيلى به دور بود.
واضح است كه كشور شوروى هرگز در هيچ نقطه اي به آرمانشهر برابري طلب ماركسيستى نزديك نشد، كه حكومت در روند پژمردگى قرار گرفت و كارگران سرخورده باقى ماندند. به علاوه، رهبران شوروي از همان آغاز با لنين از ماركسيسم به طور «خلاقانه» استفاده كردند، يعنى، راههاي زيركانه اي پيدا كردند كه اعمال خود را با اشاره به تفسيري (غالبا بشدت كشدار) از مرام ماركسيستى توجيه كنند. ولى تشخيص اينكه ماركسيسم ابزار قابل انعطافى بود، و اينكه آرمانشهر ماركسيستى هرگز به تحقق يافتن نزديك نشد، نظير اين نيست كه بگوييم ماركسيسم به عنوان يك ايدئولوژي اهميت عظيمى در تاريخ شوروي نداشته است. تفكر ماركسيستى منشورى فراهم مى ساخت كه انقلابيون دنيا را از طريق آن مى ديدند. چارچوب عقيدتى اى برپا مى ساخت كه درون آن، رهبران شوروى، خصوصا بلافاصله بعد از انقلاب، عمل مى كردند. چنانچه آنها ماركسيست نبودند، در نقاط عطف بحرانى در تاريخ شوروي بى ترديد تصميمات متفاوتى اتخاذ مى كردند و كشور به گونه اى ديگر تكامل مي يافت.
تاريخ شوروي درون دوره هاى به آسانى قابل تشخيص قرار مى گيرد. تحولات قاطع و مهمى آن را نقطه گذارى كرده، ولى اين تحولات درون محدوده هاي بوضوح تعريف شده اتفاق افتاده است. معدود كشورهايى چنين تحولات تندي را از سر گذرانده و معهذا از بسيارى جهات اساسى همان كه بودند، مانده اند. تداوم و تحول در تاريخ شوروى به يك اندازه حيرت انگيز است. لنين كشور تك حزبى اي به وجود آورد، به اين معنا كه پيروان او سياست را انحصارى مى كنند و رسانه هاي ارتباطى تحت كنترل دقيق حزب مى ماند، به طورى كه موضوعات مهم پيش روى جامعه را نمى شود علنا مورد مذاكره قرار داد. اين كشورى بود با مأموريتى جاه طلبانه: سعى مى كرد مردم را بسيج كند و دگرگون سازد. مى خواست مردم را دگرگون سازد تا شايستگي زندگى در جامعه اي سوسياليستى را به دست آورند. براي اين منظور اقتصاد ملت بايد بشدت كنترل مى شد. اين مختصات كشور شوروى و نهادهاي اساسي اقتصادي و سياسى آن هرگز تغيير نكرد.
مورخان به طور كلى بيشتر تحت تأثير اين وجود دائمي كشور شوروى بوده اند تا تحولاتى كه به وقوع مى پيوسته است. آنها تأکيدات مكرر رهبران شوروى بر وفادارى شان به لنينيسم را پذيرفته، و نظام شوروى را بسان سخت و اساسا مقاوم ديده اند. در واقع، خلاف اين حقيقت داشت: رغبت اصلاح از زمان انقلاب تداوم داشت. نظام جديد بر يك طرح آرمانشهرى بنا شده. بود، طرحى كه بالذات امكان محقق شدن نمى توانست داشته باشد؛ ميان هدفهاي آشكار و اجرا، ميان آنچه جهان بر طبق نظريه بايد باشد و آنچه جهان حقيقتا بود، هميشه شكافى وجود داشت. رهبران كرارا سعى مى كردند اين شكاف را با به امتحان گذاشتن راه حلهاى تازه به هم آورند، چرا كه راه حلهاى قديم بوضوح رضايتبخش نبود. بلشويك ها گرفتار يك نوع جنون تجديد سازمان بودند. متناقضا، ايدئولوژى بود كه به بلشويك ها اجازه مى داد معتقداتشان را بارها تغيير دهند و در عين حال كاملا وفادار بمانند. ايدئولوژي ماركسيستي آنها تشويقشان مى كرد كه فكركنند جهت ترقى، شكل جامعه ي آينده، را مى شناسند، و معتقد باشند كه روندهاى اجتماعى را كنترل كنند. دخالت مداوم در تمام جنبه هاى حيات نظام و جامعه با شيوه ي سلطه طلب تمامت طلب آنها جور در مى آمد؛ به هر حال، منظور از داشتن قدرت بى انتها اگر نمى خواستى آن را به كار ببرى، چه بود؟
نخستين سالهاى متعاقب انقلاب يك دوره ي تحول خصوصا فشرده بود. برقرارى كمونيسم جنگى در سال 1918، و سجا سه سال بعد از آن، متضمن بازانديشي وجوه اساسي نظم در حال پيدايش شوروى بود. در سال 1918 نظام داشت به وجود مى آمد و شور و شوق آرمانشهرى در اوج خود بود. انقلابيون دشمنان خود، ديوان سالاران و سياستمداران ليبرال، را شكست دادند، و اكنون هيچ چيز وراى امكان به نظر نمى رسيد. نظم قديم فروريخته بود. لنين و رفقايش نظام ابتكارى كمونيسم جنگى خود را برقرار كردند و فورا به فكر افتادند كه آن تنها نظام مطابق با نظريه ي ماركسيستى بود. كوته زمانى بعد، كه آن نظام را ترك كردند و بازآفريني جزئي بازار را مجاز ساختند، با همان اندازه اعتقاد بر اين باور بودند كه سجا نخستين گام لازم به سوى ايجاد جامعه ي سوسياليستى بود.
ولى عمر نظام سجا نيز كوتاه بود، براى اينكه بر يك (از مفهومى ماركسيستى استفاده كنيم) تضاد استوار بود. از يك طرف، به خاطر تجديد بناى اقتصادى حزب بايد ظهور مجدد اقدام خصوصى را مجاز سازد. در واقع، بعضى بلشويك ها مدافعان پرشور اين اقتصاد مختلط شدند. از طرف ديگر، اكثريت رهبران به پيدايش يك قشر جديد ثروتمند به ديده ي ترديد مى نگريستند. آنها مى ترسيدند كه نيروهايى را تقويت مى كنند كه در دراز مدت سوسياليسم را به خطر مى اندازند. دوگانگى، سياستهاى آشفته آفريد: رژيم از دهقانان مى خواست مواد غذايى كه مورد نياز فراوان بود توليد كنند، و در عين حال دهقانان موفق با خطر نا گرفتن به عنوان كولاك و بنابراين دشمن مواجه بودند.
انقلاب استالينى اين تضاد را حل كرد. رهبران جديد را به دوگانگى يا سياستهاي متضاد نمى شد متهم كرد: آنها دهقانان را مجبور كردند به مزارع اشتراكى بپيوندند، و به اين ترتيب بالاخره حكومت مستحكم خود را در روستاها بر قرار ساختند؛ به مقدارى كثرت گرايى فرهنگى كه در دهه ي 1920 وجود آن مجاز شناخته شده بود پايان دادند؛ و بر سرمايه گذاري سنگين در رشد صنعتى حتى اگر به معناى مرگ ميليونها نفر از گرسنگى مى بود پافشارى كردند. صنعتى سازى، جامعه ي شوروي را دگرگون ساخت: دهقانان به شهرها روان و كارگر شدند، و براى اولين بار در تاريخ روسيه حكومت قادر شد براى همه ي كودكان تحصيلات ابتدايى فراهم سازد؛ ظرف مدت كوتاهى مردم شوروى كاملا باسواد شدند. در طى عصر طولانى و اندوهگين استالين بود كه عميقترين تحولات در مفهوم اصلي حكومت ماركسيستى - لنينيستى وارد شد. كمونيست ها انديشه هاى اصلي رهايى بخشي انقلاب سال 1917 را ترك كردند، و در خطابه ها و رساله هاى عقيدتى شان ملى گرايى روسى جاى بين المللى گرايى ماركسيستى را غصب كرد. آنها نه تنها به وعده ي خود براى برابرى اجتماعى وفا نكردند، بلكه حتى اين انديشه را به عنوان خرده بورژوايى به تمسخر گرفتند.
عهد استالين ميان پرده اى طولانى در تاريخ شوروى بود كه تأثيراتى عميق بر جامعه و فرهنگ به جا گذاشت. ولى هيچ جامعه اى نمى توانست درجه ي بسيجى راكه در طى اين دوره ي استبداد بي حد الزامى بود تحمل كند. جامعه فرسوده شد، و استالينيسم بدون استالين مدت طولانى نمى توانست ادامه يابد. رهبران جديد نيز نمى خواستند به آن نظام ادامه دهند: آنان نه فقط خطرى را كه ستم براى هموطنانشان پيش مى آورد مشاهده كردند، بلكه پى بردند كه نظام دقيقا براى نزديكترين كسان به ديكتاتور از همه خطرناكتر است. آنها عهد سربسته اى بستند: بعد از آنكه از شر شريرترين خودشان، بريا، خلاص شدند، يكديگر را نكشند.
با اينكه بسيارى از نهادهاى قديم بر جا ماندند، اتحاد شوروي بعد از سال 1953 عميقا متفاوت بود. نيروى شيطانى ديگر وجود نداشت. در عهد خروشچف و برژنف، رهبران به آزمايش مى پرداختند كه چه قدر نظايم استالينى را مى توانند ترك كنند. و باز هم عناصر جوهرى را نگاه دارند. نظامى كه اصلاحات گورباچف آن را نابود كرد نظم بعد از استالينى، دورگه اى با وجوهى از همه ي دوره هاى پيشين، بود. نهادهايى از قبيل حزب، نظام آموزش عقيدتى، پليس سياسى، و اقتصاد به حد افراط متمركز هيچ گاه تغيير نكرد. در عين حال، فرمها با محتواى متفاوتى پر مى شد. براى مثال، خيلى اهميت داشت كه آيا مردم براى فعاليت خلاف به اردوگاه كار اجبارى مى رفتند يا همين طور برحسب اتفاق، بدون هيچ گونه دليل، چنانكه به كرات فراوان در اوج خشونت روى مى داد.
چرا نظام شوروى، كه در گذشته چندين بار توانسته بود خود را بازآفرينى كند، عاقبت در نتيجه ي اصلاحات گورباچف فرو پاشيد؟ نظام به اين سبب فرو پاشيد كه انعطاف پذيري قابل ملاحظه ي آن درون محدوده هايي وجود داشت كه به طور بسيار قطعى ترسيم شده بود. اين محدوده ها، كه طبيعت نظام شوروى را تعريف مى كرد، در طى زمان تغيير نكرده بود و ترمزى بر تحول بيشتر اجتماعى، و بالاتر از همه اقتصادى، شد. نظريه اى كه رژيم بر آن مبتنى بود براى پايان قرن بيستم نامناسب از آب در آمد. طنزآميز آنكه، يك تحليل ماركسيستى هست كه بيشترين كمك را به فهم مسئله مى كند. همچنان كه فن آورى تغيير مى كرد و همچنان كه جامعه دگرگون مى شد، روبنا - يعنى، شكل حكومت و ايدئولوژى آن - مانع تحول بيشتر مى شد.
ارزشهاى انساني ابدى اى وجود دارد كه از فرهنگها فراتر مى رود و با تجربيات اجتماعى نمى توان آنها را اثبات يا رد كرد. خوشبختانه، ميل به آزادى و به برابري اجتماعي هميشه با ما خواهند بود. بارى، اصول سازمان سياسى و اقتصادى فرق مى كند: آنها ممكن است در زمان و محيط معينى معنى پيدا كنند، و سپس با تغييرات جهان مناسبت خود را از دست بدهند. حكومت يك حزبي و اقتصاد متمركز هرگز آزادى و رفاه براى مردم شوروى به بار نياورد، ولى در مرحله اى از تحول اقتصادى اين اصول از مناسبت برخوردار بود. بر اساس آنها، حكومت شوروى پايدار ماند و صاحب اقتصادى شد كه نه تنها زنده ماندن، بلكه ادعاى حالت ابرقدرتي آن را ميسر ساخت.
ولى زمان تغيير كرد. برنامه ريزان مركزى، در عصر آهن و فولاد بيش و كم توانستند با موفقيت به پيش ببرند، ولى در عصر مواد شيميايى و رايانه ها نتوانستند اقتصاد را هدايت كنند. انحطاط در موقعيت نسبى اقتصاد شوروى درون نظام جهانى نه فقط توانايى سياستمداران را براى فراهم ساختن سطح زندگى بالاترى براى مردم متزلزل كرد، نه فقط ادامه دادن به هزينه هاى نظامي وسيعى وا كه موقعيت ابرقدرتى لازم داشت دشوار ساخت، بلكه همچنين، و مهمتر از همه، مشروعيت نظام شوروى را متزلزل كرد.
مشروعيت حكومت شوروى را از همان آغاز نمى شد بر حاكميت مردمى استوار ساخت. مشروعيت آن بر اين فكر مبتنى بود كه ماركسيست ها مى دانستند تاريخ به كدام سمت حركت مى كند و اينكه اتحاد شوروى در جبهه ي مقدم ترقى قرارگرفته بود. استالين به طور سربسته اين ادعا را كنار گذاشت كه انقلاب شوروى براى آزادى و برابرى انسانى مبارزه كرده بود. او موجوديت نظام خود را با تصريح اينكه مى توانست سريعترين و بهترين را براى نوين سازى و قدرت نظامى بسيج كند توجيه مى كرد. منظور حكومت اين بود كه خود را از نظر رشد اقتصادى به غرب صنعتى برساند. نرخهاى رسمي رشد، حتى با اينكه كاملا معتبر نبودند، چنان بودند كه اين ادعا را متقاعد كننده نشان بدهند.
خروشچف پيشتر وفت. او اعلام كرد كه حكومت شوروى برتر است چرا كه ظرف مدت كوتاهى يك سطح زندگى بالاتر از اكثر ممالك پيشرفته ي غرب فراهم مى آورد. بقيه ي جهان مى خواست از اتحاد شوروى تقليد كند زيرا آن نظام وفور براى همه فراهم مى آورد. در واقع، در دوره ي بعد از جنگ و در دهه ي 1960 اين باور روى هم رفته دور از ذهن نبود كه اقتصاد متمركز برنامه اى برتر از بازارهاى بدنام آشفته كه هر چند وقت يك بار در دنياى سرمايه دارى بحران مى آفريند از آب در آمدند. رهبران شوروى با پايه گذارى مشروعيت رژيمشان بر عملكرد اقتصادى، حكومت خود را در زمانى كه براى همگان روشن شد اقتصاد تحت كنترل دولت در عصر نوين تاب مقاومت نداشت به خطر انداختند.
اعضاى رهبرى سياسى، نخستين كسانى بودند كه از عظمت مسئله و نياز به احياى مجدد آن آگاه شدند. ولي تحول، در اقتصاد، چنانکه گورباچف بزودي پى برد، بدون تحول در نظم سياسى غيرممكن بود. نظامهاي اقتصادى و سياسى در اتحاد شوروى، همچون هر جاي ديگر، كاملا در هم تنيده بودند، و بحران اقتصادى خيلي زود به بحران سياسى تبديل شد. سياستهاى گورباچف هرگز با اقبال عمومى مواجه نشد. تحولاتي كه او آغاز كرد نهايتا از كنترل خارج شد، و به از هم پاشيدگى منجر شد.
شكست اقتصاد شوروي يك شكست نسبي بود. چنانچه رهبران و شهروندان اتحاد شوروي چيزي از جاذبه هاى دنياى غربى نمي دانستند، چنانچه لازم نبود شوروي ارتشى به قدرتمندى و پيچيدگى ارتش ايالات متحده داشته باشد، گورباچف و رفقايش مسير خطرناك خود را در پيش نمى گرفتند. چنانچه امکان داشت كه اتحاد شوروي را در مقابل بقيه ي جهان عايقبندى كرد، شايد مى شد از فروپاشى جلوگيري به عمل آورد. ولى انزوا در عصر رايانه ها، مسافرت جت، فيلمها، و تلويزيون، انديشه ي باطلى است. اتحاد شوروى شركت كننده ي علاقه مندى در دنياى وسيعتر بود، و مردمش از اينكه شهروندان يكى از دو ابرقدرت روى صفحه ي كره زمين بودند احساس خشنودى مى كردند.
با توجه به شرايط اواخر قرن بيستم، دنياى خارج را به آسانى نمى شد بيرون نگاه داشت. چنانچه با بازآفريني دستگاه خشونت، تلاش موفقى به عمل آمده بود، ممكن بود ثبات سياسى را اندكى طولانى تر، ولى فقط به قيمت عقب افتادني اقتصادي بيشتر، تضمين كرد. اگر خودكفايى در دهه ي 1930 استراتژي معقولى بود، در دهه ي 1980 يك امكان نبود. فقط آن كشورهايى موفق مى شدند و پيش مى رفتند كه در بازار محله ي بين المللي مشاركت مى كردند. نوين سازى و صنعتى سازي هرگز سياستهاى مردم پسند نبوده اند. نخبگان سياسى اين سياستها را به اين سبب به اجرا در آورده اند كه براي حفظ استقلال، حاكميت، و غرور ملى لازم بوده اند.
فروپاشي اتحاد شوروى بار ديگر مردم روسيه را مجبور كرد با وضع تاريخ شناختي بى نظيرى روبه رو شوند. از يك طرف، بازگشت به گذشته ي تزارى بوضوح امكان نداشت. جهان بيش از حد تغيير كرده، و خاطره ي رژيم قديم كمرنگ شده بود كمونيسم را هم نمى شد از نو بنا كرد. مردم ممكن است حسرت گذشته ي كمونيستي باثبات، اگر چه فقيرانه و سركوبگر، را بخورند، ولى حسرت اساس كافى براى سازمان دادن يك كشور نيست. رژيمهاى كمونيستى با پيروزيهاى انتخاباتى به وجود نمى آيند، و شرايط براى رژيمهاى ماركسيسست - لنينيست اصيل اين روزها فراهم نيست. كمونيست هايى كه امروز به قدرت مى رسيدند نمى توانستند سياستهاي كمونيستى را به اجرا در آورند. به هر حال، فوريتهايى كه گورباچف را به از كار انداختن دستگاه دست و پا گير كنترل دولتى بر اقتصاد پيچيده مجبور كرد، ناپديد نشده است.
عهد هفتاد و چهارساله ي شوروى ميراث پيچيده اى بر جا گذاشت. اقدامگري و مشاركت سياسى، حتى به ميزان محدودي كه در روسيه ي قبل از انقلاب وجود داشت، خشكيد. در عين حال، مردم روسيه امروز به طور وسيع با سوادترند و خيلى بيشتر احتمال دارد بر قرارگرفتن مورد رفتارى بسان شهروندان يك كشور متمدن پافشارى كنند. البته، درحالى كه انسان نبايد ديدگان خود را به روى خطرات پيش رو ببندد، در عين حال سزاوار است كه بگويد در تاريخ هزارساله ي روسيه بختهاى بناى يك نظام حكومتي مردم سالار هرگز به اين خوبى نبوده است.
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}